محمدمهدیمحمدمهدی، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمد حسین جونمحمد حسین جون، تا این لحظه: 7 سال و 11 ماه و 15 روز سن داره

محمدمهدی کوچک ما

سفر به شمال

آبنباتم سلام مابا دوستای بابایی 4 روزی رفتیم شمال توراه که ترافیک سنگینی بود گل پسرمون خسته شده بود و کارای جدید میکرد     محمدم وقتی میخاستیم دریا بریم من کلی به بابایی سفارش میکردم که حواست باشه یه وقت نره تو دریا اتفاقی براش بیفته نگو پسری از حرفای مامانی ترسیده همین که دریا رو دیدی شروع کردی به گریه   منم وسیله شن بازی برات آورده بودم که فقط با اونا بازی کردی حتی بغلتم میکردیم باهم بریم تو آب گریه میکردی برعکس شما ریحانه جون و پرنیا عاشق آب بازی بودن   دستاتو به لباست میمالیدی تا تمیز شه عزیزدلم فکر میکردی میخوایم ببریمت تو دریا گریه میکردی تا بهت لواشک دادم ساکت شدی تا چند تایی با...
11 آبان 1393

ما اومدیم....

سلام جیگر مامان بعد کلی تاخیر بالاخره اومدم  دلیل تاخیرمم لب تاب خراب بابایی بود . عزیزدلم از تیر ماه برات بگم آقاجونم برحمت خدا رفتش و کلی ناراحتمون کرد (22تیر) هنوزم که عکسش رو میبینی میگی آقا مریضه..... 24 تیر نرگس جون دختر خاله زهرا بدنیا اومد بعد ما برای تعطیلات عید فطر با دوستهای بابایی تصمیم گرفتیم بریم شمال که بعدا عکساشو برات میذارم اوایل شهریور ماه عروسی عمو حامد بود شما هم تا میتونستی شیطونی کردی فقط وقتی مراسم شروع میشد بهونه میگرفتی بابا رو میخواستی وقتی میرفتی پیشش مامان رو میخواستی خلاصه در این مورد ما رو کلافه کردی الهی مامانی فدات شه 28 شهریورم عروسی خاله فاطمه بود کلی تیپ زدی که بعدا برات عکساشو میذارم...
11 آبان 1393
1