سفر به شمال
آبنباتم سلام مابا دوستای بابایی 4 روزی رفتیم شمال توراه که ترافیک سنگینی بود گل پسرمون خسته شده بود و کارای جدید میکرد محمدم وقتی میخاستیم دریا بریم من کلی به بابایی سفارش میکردم که حواست باشه یه وقت نره تو دریا اتفاقی براش بیفته نگو پسری از حرفای مامانی ترسیده همین که دریا رو دیدی شروع کردی به گریه منم وسیله شن بازی برات آورده بودم که فقط با اونا بازی کردی حتی بغلتم میکردیم باهم بریم تو آب گریه میکردی برعکس شما ریحانه جون و پرنیا عاشق آب بازی بودن دستاتو به لباست میمالیدی تا تمیز شه عزیزدلم فکر میکردی میخوایم ببریمت تو دریا گریه میکردی تا بهت لواشک دادم ساکت شدی تا چند تایی با...
نویسنده :
مامانی
8:30